دل را زدم به دريا و ماشه را خيلي آرام كشيدم. توي دلم حدس زدم كه صد در صد روي ضامن است و دارم با خودم بازي ميكنم. نفهميدم كي صداي گلوله، آن هم ژـ3 توي راهرو تنگ و تاريك و باريك پيچيد. ناگهان همه بچهها پهن شدن روي زمين و من زدم زير خنده...
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، اين برادر اكبر، چند باري بدجور ضد حال زده بود. آخرين ضد حالش اين بود كه مثل يك همچون شبي، مثل يك شب سرد زمستاني، نصفه شبي ساعت حدود يك نيمه شب بود كه فرمان داد:
"شب، شب عملياته... "
برف هم ميباريد. هوا بوراني هم بود... سرد و طوفاني... نيروها را نصفه شبي به خط كرد و زديم به كوههاي سليمانيه عراق... ازين خرابه به آن خرابه، دو ساعت تمام ما را توي برف توي كانالها و كوهها. توي برف توي بوران... زير باران و برف و طوفان كه ميشه بوران، راه برد و خسته و خيس و خوابآلوده برگرداند مقر و توي مقر باز زير برف، ده دقيقهاي حرف و حديث، كه چه شد كه امشب زديم به دشت و كوه ، عملياتي دركار نبود. نه اينكه نباشد، بود، اما متنفي شد. همه دمق، بيحس و بيهوش و خيس و وارفته، از جايشان آبچكان، از پلهها رفتند بالا كه برويم بخوابيم.
اسلحه ما ژـ3 بود و حمايل سنگين. خيس و خسته رفتم توي پاگرد. پشت برادر اكبر كه رسيدم، درست پاگرد ميپيچيد كه برود بالا. يكمرتبه زد به دلم كه يك ضدحال بزنم به اين برادر اكبر، البته مردد بودم كه اسلحه روي ضامن هست يا نه، خوب اسلحه من قدري ضامنش شل شده بود. گاهي ميخورد به حمايلم و از ضامن خارج ميشد. اما من باز مردد بودم كه بزنم، نزنم. شليك كنم، نكنم. يك حالي به اين برادر اكبر، بدم، ندم...
نوك اسلحه را بردم درست پشت پاي برادر اكبر فرمانده ام، چند سانتي پوتينش. برادر اكبر هم توي حال و هواي خودش بود. سرش پائين، پا هايش را ميكشيد تو پلهها بالا، انگشت سبابه را گذاشتم روي ماشه، قلبم تند تند ميزد. خيلي نرم نرم ماشه را لمس كردم... ماشه يخ زده بود. سرما از نوك انگشت سبابه ام فرو ريخت توي دلم. همه وجودم را سرما از درون، در بر گرفت. لرزيدم، از بيرون گر گرفته از درون لرز... حال عجيبي داشتم... انگار لجي بود با خودم، با تفنگم، با پشت پاي برادر اكبر فرمانده ام.... نميدانم....؟
توي دلم گفتم: ماشه را بچكانم، نچكانم، اصلاً روي ضامن هست، نيست...
دل را زدم به دريا و ماشه را خيلي آرام كشيدم. توي دلم حدس زدم كه صد در صد روي ضامن است و دارم با خودم بازي ميكنم. نفهميدم كي صداي گلوله، آن هم ژـ3 توي راهرو تنگ و تاريك و باريك پيچيد. ناگهان همه بچهها پهن شدن روي زمين و من زدم زير خنده... انگار خنگ شده بودم. اين چه غلطي بود كه من كردم خدايا... نكنه زدم به پاهاش...
نگاه كردم ديدم نه هنوز خوني روي زمين نيست. برادر اكبر هم آخ و آخ نميكند، ولي درست گلوله خورد زير پاهايش و كمانه كرد خورد به ديوار. تنها شانس من، نمور بودن ديوار بود كه گلوله توي ديوار محو شد...
تازه متوجه اشتباه خودم شدم. اصلاً اين چه كاري بود كه كردم...
يكي زد پشتم و گفت: فلاني دمت گرم، عجب ضد حالي! تلافي بوران و سرگرداني تو كوهها را درآوردي. شل شدم و چسبيدم به ديوار.
برادر اكبر نگاهم كرد. ميدانستم كه اولين تنبيه، خلع سلاح و بعد حمايل و بعد...
اسلحه را انداختم زير پاهايم و شروع كردم به باز كردن حمايل. بند فانسقه هم توي اين گيرو دار، گير كرده بود. درگير باز كردن فانسقه بودم كه اكبر يك سيلي محكم نواخت بيخ گوشم و صورتم گُر گرفت. اما از خجالت اشتباه خودم، آخ هم نگفتم. فقط نگاهش كردم. دست برد فانسقه را باز كند، گير كرده بود و باز نميشد.
"مهرپويان "، كه انگشتهاي بلندي داشت، يك چيزي گفت و همه زدند زير خنده. كلي بچهها دورم جمع شده بودند كه اكبر، حالا با من چه خواهد كرد. فانسقه هم بختش باز شد و حمايل از تنم كنده شد. سبك شدم. دستم را گرفت و من را كشيد برد روي پشت بام، انداخت توي انبار نفت. از شانس بد من، انبار نفت روي پشتبام بود. يك سنگر نگهباني هم كنارش. "حاجمحمد نامي " آن شب نگهبان بود. انبار سرد و كشنده... از همه سختتر بوي آزار دهنده نفت هم به سختيها الحاق شده بود.
از لاي دريچة كوچك درآهني بازداشتگاهي كه در آن بودم، حاج محمد را صدا زدم:
" حاج محمد، حاج محمد، تو رو خدا بيا بزن اين قفل را از بيرون بشكن "
گفت: من نميتونم پست خودم رو ترك كنم.
گفتم: ديوانه، من دارم منفجر ميشم. تو ميگي من پست خودم رو نميتونم ترك كنم! بيا حاج محمد.
دست پايين گرفتم و با ناله و انابه گفتم: بيا ديگه، مگه ما بچه محل نيستيم.
حاج محمد حدود بيست سالي سن داشت، ميگفتند توي شكم مادرش كه بوده، مادرش رفته مكه و حاجمحمد هم كلهم حاجي دنيا آمده.
گفتم: اسلحهتو بده من، خودم ميزنم قفل را ميشكنم.
سري چرخاند و آرام گفت: چهجوري؟
گفتم: خوب يه تير ميزنم به قفل!
گفت: ديگه چي؟ منم ميخواهي بيچاره كني! من نميآم.
ـ من نميآم، من نميآم... هي لعنت به تو، ديگه بهت نميگم.
گفت: چي نميگي؟
گفتم: تو اصلاً ممدم نيستي تا حاج محمد باشي. نصف شبي كو حالا دشمن كه همين دو دقيقه تو پستت رو ترك كني بياد... اصلاً تو چهكاره چقندري اين بالا. اگه بيان كه از اينجا سه طبقه رو بالا نميان. ميرن از پشت روي ديوار...
هر چه كردم اين حاج محمد از جاش جم نخورد كه نخورد...
آخر سر گفتم: هي الاهي كه تا صبح نشده همونجا تو ملاجت تو بزنند با قناسه...
نصف انبار ازين پتوهاي ارتشي اما سياه بود. پتوهاي نو ارتشي مشكي. دست بزني ابتدا دستت را سياه ميكند. فرمانده در را قفل زده بود و من افتادم توي تاريكي. به هر زحمتي بود بستة پتو را باز كردم و حدود ده تا را پهن كردم روي زمين و چند تا هم انداختم روي تنم تا گرم شوم؛ اما باز ميلرزيدم. هوا سرد و كشنده بود.
نفهميدم از خستگي كي صبح شد. ناگهان ديدم اكبر دارد پتوها را از روي سرم ميكشد. بلندم كرد. گفتم: برادر اكبر، برادر اكبر...
گفت: بار آخرت باشهها، بريم.
بعد دست زد به صورتم و گفت: چقدر سياه شدي.
گفتم: روسياهم برادر اكبر، رو سياه، كار اين پتوها بود.
گفت: روسياهي آدم كار خود آدم هست. پتوها مقصر نيستند. رفتيم. اول رفتم يك دوش گرم توي مقرگرفتم. نشستم پاي صبحانه و برادر اكبر هم كنارم نشست و ازينكه شب را بازداشت مانده بودم، از دلم درآورد، بعد نشستيم يك زيارت عاشورا خوانديم و يك عكس يادگاري هم گرفتيم كه يادمان باشد، اشتباه نكنيم.فارس/1290